سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان مسلمان هدیه ای برتر از سخنی حکیمانه که خداوند بدان، هدایتش را افزون کند یا از نابودیش برهاند به برادرش نداده است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

نوشته شده توسط:   بهرام کلهر  

چهارشنبه 85 خرداد 24  7:40 عصر
 روش‌ بحث‌

 

در یکی‌ از برخوردها با پیرمردی‌ مغرور روبه‌رو شدم‌ که‌ برای‌ کوبیدن‌ آمده‌بود. پس‌ از آرام‌ شدن‌ او، از او پرسیدم‌: این‌ انگشتر تو چه‌قدر ارزش‌ دارد.

معلوم‌ شد کلی‌ قیمتی‌ است‌. گفتم‌: اگر این‌ انگشتر قیمتی‌ را گم‌ بکنی‌ وبچه‌ای‌، یا خربچه‌ای‌ آن‌را به‌ تو نشان‌ بدهد. آیا از آن‌ می‌گذری‌ و از آن‌ چشم‌می‌پوشی‌؟ با شتاب‌ گفت‌: نه‌ چشم‌ می‌پوشم‌ و نه‌ می‌گذرم‌، که‌ تشکر هم‌می‌کنم‌ و مژدگانی‌ هم‌ می‌دهم‌.

این‌جا بود که‌ محکم‌ و آرام‌ گفتم‌... حقیقت‌ گمشده‌ ماست‌، کسی‌ که‌ آن‌ رابه‌ ما نشان‌ بدهد. با او چه‌ خواهیم‌ کرد؟ آیا در برابرش‌ سنگر خواهیم‌ گرفت‌ وبه‌ چوبش‌ خواهیم‌ بست‌؟ یا این‌که‌ معتقدی‌ ما چنین‌ گمشده‌ای‌ نداریم‌ ومطلوب‌ مشخص‌ است‌؟ و از حالا تو تصمیم‌ گرفته‌ای‌ و قبل‌ از محاکمه‌، طرف‌را اعدام‌ هم‌ کرده‌ای‌؟ اگر کسی‌ طلب‌ ندارد، بحث‌ را شروع‌ نمی‌کند و اگرشروع‌ کرد باید از ریشه‌ پیش‌ بیاید و به‌ نق‌ و نق‌ کردن‌ و چک‌ چک‌ زدن‌ وقت‌ رانگذراند.

باید مسایل‌ موجود در جامعه‌اش‌ را، خودش‌ احساس‌ کند و ریشه‌یابی‌ کندو به‌ درمانش‌ بپردازد و درمان‌های‌ صادراتی‌ را به‌ صادر کنندگانش‌ واگذارد.

هنگامی‌ که‌ مسایل‌ ما و کمبودهای‌ ما مشخص‌ شد، می‌توانیم‌ به‌ دنبال‌ راه‌حل‌ باشیم‌ و می‌توانیم‌ راه‌ حل‌ها را با خود مسایل‌ نقد بزنیم‌ و ببینیم‌ که‌ مسایل‌تا چه‌قدر حل‌ می‌شوند و جواب‌ می‌گیرند.

هنگامی‌که‌ سه‌ مرحله‌ی‌  طرح‌ و درک‌ مسأله‌، و راه‌ حل‌ مسأله‌ و نقد راه‌حل‌ها، پشت‌ سر هم‌ و به‌ ترتیب‌ شروع‌ شوند.

بسیاری‌ از بخش‌های‌ پیش‌ ساخته‌ و دعواهای‌ لفظی‌ کنار خواهند رفت‌.

این‌گونه‌ بحث‌ هم‌ سعه‌ی‌ صدر می‌خواهد و هم‌ وقت‌، که‌ تو بتوانی‌حرف‌های‌ اصلی‌ طرف‌ را تحمل‌ کنی‌ و او نتواند از این‌ شاخه‌ به‌ آن‌ شاخه‌بپرد. و موضوع‌ را ذبح‌ شرعی‌ کند همانند آن‌ دزد ماهر که‌ بالای‌ درخت‌مشغول‌ فعالیت‌ بود و صاحب‌ باغ‌ از راه‌ رسید و پرسید: جناب‌ آقا این‌جا چه‌کار می‌کنند؟

جناب‌ دزد با کمال‌ ناراحتی‌ رو به‌ طرف‌ کرد و پرسید: چرا برای‌ خانم‌پیراهن‌ قرمز نخریدی‌


 

نوشته شده توسط:   بهرام کلهر  

چهارشنبه 85 خرداد 24  7:35 عصر
که‌ عشق‌ آسان‌ نمود اول‌...
در مشهد برخوردی‌ رخ‌ داد. با پیری‌ و مرشدی‌.
چشمانی‌ داشت‌ که‌ نگاهت‌ را می‌سوزاند و دلت‌ را پر می‌کرد و ابروانی‌ که‌بر آن‌ نگاه‌ سایه‌ی‌ هیبت‌ می‌ریخت‌. صورتش‌ زیبا بود و زلفش‌ سرشار، وزبانش‌ گرم‌ بود و کلامش‌ چون‌ زمزمه‌ی‌ باران‌ و یا هم‌چون‌ ریز موج‌های‌برکه‌ای‌ آرام‌.
                              
 
از خودش‌ می‌گفت‌ و جوانی‌اش‌ و عشق‌هایش‌ و از یک‌ شب‌، و از یک‌لحظه‌ که‌ دربه‌در، به‌ دنبال‌ آخرین‌ معشوقش‌، قلبش‌ را از سینه‌اش‌ بیرون‌فرستاده‌ بود، و خودش‌ را دربه‌در به‌ کوی‌ و برزن‌ کشانده‌ بود.
از شبی‌ می‌گفت‌ که‌ عشق‌های‌ مجازیش‌ در اوج‌، او را به‌ عشق‌ حقیقی‌رسانده‌ بودند. از زمزمه‌ای‌ می‌گفت‌ که‌ در آن‌ شب‌ او را در هم‌ پیچیده‌ بود. اززمزمه‌ای‌ که‌ به‌ دنبال‌ چه‌ هستی‌؟ و برای‌ چه‌ هستی‌؟ این‌ همه‌ شور تپش‌ برای‌همین‌ سبزه‌های‌ زرد و گل‌های‌ خار؟
و از رخوتی‌ می‌گفت‌ که‌ پس‌ از این‌ فریاد گرم‌ او را در خود گرفته‌ بود.
و از انقلابی‌ حرف‌ می‌زد که‌ او را یک‌ سر دگرگون‌ نموده‌ بود.
خیلی‌ سنگین‌ و نرم‌، خیلی‌ عمیق‌ و نافذ، از شروع‌ حرکتش‌ می‌گفت‌، تاجواب‌ سؤال‌ من‌ را که‌ غافل‌گیرش‌ کرده‌ بودم‌، داده‌ باشد.
این‌ شروع‌ را برای‌ ابراهیم‌ ادهم‌ و بودا و زرتشت‌ و برای‌ همه‌ی‌ قطب‌ها،شنیده‌ بودم‌ و داستان‌های‌ تذکره‌الاولیاء در این‌ زمینه‌ حرف‌هایی‌ داشت‌.
او ادامه‌ داد: این‌ گونه‌ از عشق‌های‌ مجازی‌ گذشتم‌، که‌: <المجاز قنطره‌الحقیقه>. این‌ مجازها پل‌ حقیقت‌ و نردبان‌ حقیقت‌ شدند. من‌ خودم‌ را دیدم‌،او را دیدم‌ و جذبه‌ی‌ او، و زیبایی‌ او را چشیدم‌. و پس‌ از این‌ دیدار، از زلف‌، وخال‌، و رخ‌ یار تابم‌ رفت‌. و توانم‌ در، ماندن‌ نماند. راه‌ افتادم‌ که‌ او را بیابم‌. ومی‌ وصالش‌ را، جام‌ لقایش‌ را لاجرعه‌ سرکشم‌، ما را نه‌ جرعه‌ سیراب‌ می‌کردو نه‌ خمره‌ که‌ می‌گفتیم‌:
کفاف‌ کی‌ دهد این‌ باده‌ها به‌ مستی‌ ما          بیا و کشتی‌ ما در شط شراب‌ انداز
او آن‌ آرامش‌ عمیق‌ را با سوز و شوری‌ همراه‌ کرده‌ بود. و تکیه‌اش‌ را برداشته‌بود و چشم‌هایش‌ را به‌ دوردست‌ها روانه‌ کرده‌ بود. هنگامی‌ که‌ حرف‌ می‌زد،زبانش‌، موج‌ می‌ساخت‌ و نگاهش‌، نقب‌. موجی‌، در روح‌، و نقبی‌، در تاریکی‌اسرار.

 

نوشته شده توسط:   بهرام کلهر  

چهارشنبه 85 خرداد 24  7:25 عصر

دانستن‌ مراحل‌

 

یادم‌ نمی‌رود هنگامی‌که‌ کوچک‌تر بودیم‌ و می‌خواستیم‌ برای‌ اولین‌ بار به‌تهران‌ بیاییم‌ و به‌ مشهد برویم‌، از تهران‌ زیاد شنیده‌ بودیم‌ که‌ ماشین‌هایی‌ داردو خیابان‌هایی‌ و مردمانی‌ و...

اما فاصله‌ قم‌ تا هدف‌ را نمی‌دانستیم‌ و مراحلش‌ را نمی‌شناختیم‌. همین‌که‌به‌ حدود منظریه‌ رسیدیم‌، از پدرم‌ پرسیدم‌: آیا به‌ تهران‌ رسیده‌ایم‌ و او آرام‌گفت‌: نه‌؛ مقداری‌ راه‌ آمدیم‌ و در کنار یک‌ رستوران‌ ایستادیم‌ و من‌ گفتم‌: حتما این‌جا تهران‌ است‌; چون‌ ماشین‌هایی‌ داشت‌ و جاده‌ای‌ و مردمانی‌ و...

وبا خوشحالی‌ به‌ پدرم‌ گفتم‌: این‌جا تهران‌ است‌؟ او که‌ کلافه‌ شده‌ بود، باتندی‌ گفت‌: نه‌؛

من‌ با خودم‌ گفتم‌: شاید اصلا تهران‌ دروغ‌ است‌ و تهرانی‌ نیست‌.

هنگامی‌که‌ یک‌ دانشجو، مراحلش‌ را نشناسد، می‌خواهد از روز اول‌ درکتاب‌ امثله‌ مسایل‌ رشد و تربیت‌ و استعدادها و آگاهی‌ها را ببیند، می‌خواهدچهره‌ی‌ زراره‌ و ابوذر را ببیند.

اما هنگامی‌که‌ نمی‌بیند و می‌گویند این‌جا تهران‌ نیست‌، رفته‌ رفته‌ ناامیدمی‌شود که‌ شاید تهرانی‌ نیست‌ و رشدی‌ نیست‌ و راهی‌ نیست‌


 

نوشته شده توسط:   بهرام کلهر  

چهارشنبه 85 خرداد 24  5:59 عصر
فارغ از همه

مرحوم نراقی در «طاقدیس» داستانی را می آورد از جوان فقیری که در نخجیرگاه ، دختر پادشاه را می بیند ، بی قرار می شود و در عشق می سوزد واز پای می افتد.

          

مادر جوان که فرزندش را در دست مرگ می بیند به جست و جو می پردازد و به خانه ی وزیر راه می برد و مشکل را با او می گوید و به این نتیجه می رسند که جوان در بالای کوهی در غاری منزل بگیرد و معبد بسازد و به عبادت مشغول شود و اگر روزی وزیر با شاه آمدند ، دست و پای خود را گم نکند و بی اعتنا باشد تا وزیر علامتی بدهد و او شاه را خام کند و عشق جوان را بپذیرد.

           

جوان بالای کوه رفت و کسان وزیر غیر مستقیم پخش کردند که مستجاب الدعوه ای در کوه معبد گرفته و دعایش ردخور ندارد.پادشاه پسر نداشت و مشتاق بود . به وزیر گفت و وزیر با سردی گفت : خیلی ها حرف می زنن ولی ...که شاه شورید و فریاد زد که تو را نمی رسد تا در گفته ما تردید بیاوری.عابد را می خواهم...و شنید که عابد بی اعتناست و باید به سراغش رفت. راه افتادند.همه در غار جوان عاشق و بی اعتنا جمع شدند ، ساعتی گذشت و علامت ها شروع شد و جوان اعتنا نمی کرد و راه نمی داد.ناچار همه بازگشتند تا وقتی دیگر راه بیابند.

وزیر از راهی دیگر بازگشت و با اعتراض به جوان فریاد زد که کارها را خراب کردی و از معشوق دور افتادی ...

و جوان بی اعتنا سر برداشت که برو دیگر نه تو را می خواهم و نه پادشاه و نه دختر او را ...

من مدتی به دروغ و تظاهر عبادت می کردم ، شاه به پای من افتاد ، اگر به صداقت اقدام می کردم ، چه ضرر می کردم...بروید که از همه فارغم.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 اردیبهشت 6
امروز:   0 بازدید
دیروز:   1  بازدید
فهرست
آشنایی با من
لوگوی خودم
اوقات شرعی
حضور و غیاب
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com