نوشته شده توسط: بهرام کلهر
مرحوم نراقی در «طاقدیس» داستانی را می آورد از جوان فقیری که در نخجیرگاه ، دختر پادشاه را می بیند ، بی قرار می شود و در عشق می سوزد واز پای می افتد.
مادر جوان که فرزندش را در دست مرگ می بیند به جست و جو می پردازد و به خانه ی وزیر راه می برد و مشکل را با او می گوید و به این نتیجه می رسند که جوان در بالای کوهی در غاری منزل بگیرد و معبد بسازد و به عبادت مشغول شود و اگر روزی وزیر با شاه آمدند ، دست و پای خود را گم نکند و بی اعتنا باشد تا وزیر علامتی بدهد و او شاه را خام کند و عشق جوان را بپذیرد.
جوان بالای کوه رفت و کسان وزیر غیر مستقیم پخش کردند که مستجاب الدعوه ای در کوه معبد گرفته و دعایش ردخور ندارد.پادشاه پسر نداشت و مشتاق بود . به وزیر گفت و وزیر با سردی گفت : خیلی ها حرف می زنن ولی ...که شاه شورید و فریاد زد که تو را نمی رسد تا در گفته ما تردید بیاوری.عابد را می خواهم...و شنید که عابد بی اعتناست و باید به سراغش رفت. راه افتادند.همه در غار جوان عاشق و بی اعتنا جمع شدند ، ساعتی گذشت و علامت ها شروع شد و جوان اعتنا نمی کرد و راه نمی داد.ناچار همه بازگشتند تا وقتی دیگر راه بیابند.
وزیر از راهی دیگر بازگشت و با اعتراض به جوان فریاد زد که کارها را خراب کردی و از معشوق دور افتادی ...
و جوان بی اعتنا سر برداشت که برو دیگر نه تو را می خواهم و نه پادشاه و نه دختر او را ...
من مدتی به دروغ و تظاهر عبادت می کردم ، شاه به پای من افتاد ، اگر به صداقت اقدام می کردم ، چه ضرر می کردم...بروید که از همه فارغم.