نوشته شده توسط: بهرام کلهر
در یکی از برخوردها با پیرمردی مغرور روبهرو شدم که برای کوبیدن آمدهبود. پس از آرام شدن او، از او پرسیدم: این انگشتر تو چهقدر ارزش دارد.
معلوم شد کلی قیمتی است. گفتم: اگر این انگشتر قیمتی را گم بکنی وبچهای، یا خربچهای آنرا به تو نشان بدهد. آیا از آن میگذری و از آن چشممیپوشی؟ با شتاب گفت: نه چشم میپوشم و نه میگذرم، که تشکر هممیکنم و مژدگانی هم میدهم.
اینجا بود که محکم و آرام گفتم... حقیقت گمشده ماست، کسی که آن رابه ما نشان بدهد. با او چه خواهیم کرد؟ آیا در برابرش سنگر خواهیم گرفت وبه چوبش خواهیم بست؟ یا اینکه معتقدی ما چنین گمشدهای نداریم ومطلوب مشخص است؟ و از حالا تو تصمیم گرفتهای و قبل از محاکمه، طرفرا اعدام هم کردهای؟ اگر کسی طلب ندارد، بحث را شروع نمیکند و اگرشروع کرد باید از ریشه پیش بیاید و به نق و نق کردن و چک چک زدن وقت رانگذراند.
باید مسایل موجود در جامعهاش را، خودش احساس کند و ریشهیابی کندو به درمانش بپردازد و درمانهای صادراتی را به صادر کنندگانش واگذارد.
هنگامی که مسایل ما و کمبودهای ما مشخص شد، میتوانیم به دنبال راهحل باشیم و میتوانیم راه حلها را با خود مسایل نقد بزنیم و ببینیم که مسایلتا چهقدر حل میشوند و جواب میگیرند.
هنگامیکه سه مرحلهی طرح و درک مسأله، و راه حل مسأله و نقد راهحلها، پشت سر هم و به ترتیب شروع شوند.
بسیاری از بخشهای پیش ساخته و دعواهای لفظی کنار خواهند رفت.
اینگونه بحث هم سعهی صدر میخواهد و هم وقت، که تو بتوانیحرفهای اصلی طرف را تحمل کنی و او نتواند از این شاخه به آن شاخهبپرد. و موضوع را ذبح شرعی کند همانند آن دزد ماهر که بالای درختمشغول فعالیت بود و صاحب باغ از راه رسید و پرسید: جناب آقا اینجا چهکار میکنند؟
جناب دزد با کمال ناراحتی رو به طرف کرد و پرسید: چرا برای خانمپیراهن قرمز نخریدی